|2|
نمیدونم چ جوری شد ک ب این نقطه رسیدم.ب نقطهی هولناکی از زندگی اون هم در ۲۱ سالگی _فقط_ ۲۱ سالگی ..یا همان استانه ی ۲۲ سالگی..
ب مرزی از خوشبختی و غیر اون..
اما من بچه بودم.واقن بچه بودم..اون زمانی ک باید تصمیماتِ بزرگ و مهم میگرفتم.
در مورد نگهداشتن یسری از ادما.
در مورد مدرسه ام و روزایی ک توش میساختم.یا بهتر بگم رهاش کرده بودم و تاثیری روش نمیذاشتم.
در مورد انتخاب افکارم..
حقیقت اینه ک من نمیدونستم.نمیدونستم ک با کسی ک بهش علاقمند شدم باید چ طوری برخورد کنم.
من نمیدونستم ک تو دنیای بیرون چ خبره و من یروزی چقدر قراره ب برگشتن اون روزا فکر کنم...اینکه برگردند تا من تغییرشون بدم..
تاثیری ک با بیخیالی روی اونروزها نذاشتم رو جبران کنم..
تصمیماتی ک نگرفتم رو بگیرم.روزایی ک دوس دارم رو زندگی کنم.
با همه ی وجود تماشا کنم _حداقل_اونروزهارو..
یکبار دیگه زندگی کنم.
من نمیدونستم -_-